۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

این نامه سرگذشت دردناک یک جوان ایرانیست که فروردین امسال برای شبکه رنگارنگ فرستاده شده بود.

جوانی 19 ساله هستم که در یکی از پرورشگاههای مشهد بزرگ شدم در سن 16سالگی مرا با تعدادی دیگر به عنوان سرباز امام زمان (البته داوطلبانه) از پرورشگاه خارج ومارا در نزدیکی مرقد امام رضا مستقر کردند شخصی که مسئول ما بود همش از امام زمان حرف میزد واینکه ما هر کاری بکنیم برای امام زمان است ،ما در جامعه بزرگ نشده بودیم که بدانیم چی درست است وچی غلط ،همیشه یاد گرفته بودیم که هر چی مربیانمان میگویند درست است مانند فرزندی که به حرف پدر ومادرش اعتماد دارد ومیداند چیزی برخلاف صلاح ومصلحت او نمیگوید این آقای مسئول وهمکارانش از همه ما استفاده جنسی میکردند در جایی که ما مستقر بودیم آنجا مهمانان خارجی که اغلب از عراق فلسطین ولبنان بودند وبرای زیارت میآوردنشون ساکن میشدند وما وطیفه خدمات به آنها را داشتیم مهمترین کار ما برآورده کردن امیال جنسی این افراد بود البته در بین مثلا 50 نفر شاید 5 نفر بودند که دنبال این مسائل نبودند مسئولین ما طوری رفتار میکردند که انگار خبر ندارند که آنها با ما چه میکنند فقط هدفشان این بود که به آنها خوش بگذرد وباز هم رغبت آمدن داشته باشند، برنامه به این شکل بود که وقتی مهمان جدیدی میآمد یکی از ما را در اختیارشان میگذاشتند به بهانه اینکه هر کاری داشتند برایشان انجام دهیم مانند بردن چای وغذا و... البته اگر تعدادشان بیشتر بود آنها را در اتاقهای مختلف تقسیم وبرای هر اتاق یک یا دو نفر از مارا مسئول رسیدگی به کارهایشان میکردند وقتی مسئول با ما تنها میشد مارا موعظه میکرد که شما جایتان در بهترین جای بهشت است چون شما به زوار امام رضا جد امام زمان خدمات میدهید من چند باری توسط همین مهمانهایی که به آنجا میآمدند نصیحت شدم همانطور که گفتم بعضیهایشان که تعدادشان اندک هم بود آدمهای خوبی بودند اینجا بود که من به حرفهای مسئولمان شک کردم که نکند به ما دروغ میگوید کم کم شکم به یقین تبدیل شد.
یک روز یکی از همین میهمانان که از عراق آمده بود از مسئول ما خواست که شما اینهمه جوانان مخلص وخادم اهل بیت دارید تعدادی از اینها را برای خدمت در مرقدها ائمه در عراق بفرسیتد . مسئول ما هم بعد از کسب تکلیف از بزرگترش پذیرفت که تعداد 20 نفر از مارا به عراق بفرستد از خوش شانسی یا بدشانسی من هم جزء این گروه انتخاب شدم به همراه این عراقی ویکی دونفر ایرانی به عنوان مسئول ما سوار براتوبوس به سمت استان خوزستان حرکت کردیم من از اخبار تلویزیون وضعیت عراق را دیده بودم البته این برایم مهم نبود بیشتر از خود عراقیها ترس داشتم واینکه ما هشت سال با آنها جنگیده بودیم ودوم دوری از کشور تنها چیزی که در این دنیا به آن احساس تعلق داشتم همه همراهان حال منو داشتند وخیلی نگران بودند همش به خودم میگفتم چه کنم تا اینکه نزدیکیهای اهواز رسیدیم یکی از دوستان بهم گفت بیا فرارکنیم من که خیلی با خودم درگیر بودم ومنتظر چنین پیشنهادی قبول کردم در یک فرصت مناسب وقتی اتوبوس برای صرف غذا ایستاده بود همراه دوستم فرار کردیم پول که اصلا نداشتیم با هزار بد بختی خودمونو به بوشهر رسوندیم واونجا هم خیلی گرفتاری کشیدیم تااینکه تو یک کارگاه بلوک زنی کار پیدا کردیم اونجا چند تا کارگر دیگه هم بودند که آدمهای بسیار خوب ومسلمان واقعی بودند مارا در کنار خود پذیرفتند وکمکمان کردند آنها در اتاقشان ماهواره هم داشتند که ازهمین طریق با تلویزیون رنگارنگ آشنا شدم وسرگذشتم را برایتان نوشم آنچه را که خواندید عین حقیقت است حقیقت جمهوری دروغین اسلامی در مدتی که پیش این دوستان هستم مرا با کلام خدا قرآن کریم بیشتر آشنا کردن در اینجا بود که فهمیدم تمام حرفهای که به ما میزدند دروغ محض بود اینکه مردم وقتی متن این نامه میشنوند باور میکنند یانه برایم مهم نیست من میخواستم برای کسی تمام آن زجرها وشکنجه هایی را که دیدم تعریف کنم که کردم قضاوت با وجدان پاک مردم . والسلام

هیچ نظری موجود نیست: